ریشه در اعماق اقیانوس دارد- شاید-
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران
یا، نه...
دریائیست
گوئی واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران!
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش...
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
«رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟!»
چشمها و چشمهها خشکند...
روشنیها محو در تاریکی دلتنگ،
همچنان که نام ها در ننگ!
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد.
آه باران! ای امید جان بیداران!
بر پلیدیها که ما عمریست...
در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد...؟!
http://dl.irmp3.ir/data/song/Mohammad_Reza_Shajarian-Ah_Baran-%28WWW.IRMP3.IR%29.mp3
اثر: فریدون مشیری
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
کلاغان میخروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج!
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک!
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
دلم کوه غم و دریای اندوه
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بیبرگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
¡
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی میخروشم: «های، باران!
چه میخواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بیپناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهستهتر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن.»
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
می بینم
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است.
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
گفتم: آري درست فرمودي
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
وجودم از تمنای تو سرشار است
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشیدِ فردا را می آرایند
برایت شعر خواهم خواند
اثر: فریدون مشیری
از همين روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
به شكوفه، به صبحدم، به نسيم،
به بهاري كه ميرسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود .
ما كه دل هايمان زمستان است،
ما كه خورشيدمان نمي خندد،
ما كه باغ و بهارمان پژمرد،
ما كه پاي اميدمان فرسود،
ما كه در پيش چشممان رقصيد،
اين همه دود زير چرخ كبود،
سر راه شكوفه هاي بهار
گريه سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق، با تمام وجود!
سالها مي رود كه از اين دشت
بوي گل يا پرندهاي نگذشت
ماه، ديگر دريچهاي نگشود
مهر، ديگر تبسمي ننمود .
اهرمن ميگذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشيرهاي خون آلود!
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود .
وز نفس هاي تند زهرآگين،
باد، همرنگ شعله بر ميخاست،
دود بر روي دود مي افزود .
هرگز از ياد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فكند و ربود
اشك در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود.
دشمني، كرد با جهان پيوند
دوستي، گفت با زمين بدرود ...
شايد اي خستگان وحشت دشت!
شايد اي ماندگان ظلمت شب!
در بهاري كه مي رسد از راه،
گل خورشيد آرزوهامان،
سر زد از لاي ابرهاي حسود .
شايد اكنون كبوتران اميد،
بال در بال آمدند فرود ...
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
آفتابت، که فروغ رخ « زرتشت » در آن گل کردست
آسمانت، که زخمخانه « حافظ » قدحی آوردست
کوهسارانت، که بر آن همت « فردوسی » پر گستردست
بوستانت، کز نسیم نفس « سعدی » جان پروردست
هم زبانان من اند
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا، قد برافراختگان، سینه سپر ساختگان
مهربانان من اند
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند، ببینند که آواز از توست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد
اثر: فریدون مشیری
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو
ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو
اثر: فریدون مشیری
اثر: فریدون مشیری
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟
اثر: فریدون مشیری
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!
موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!
گرنه کورید و نه کر،
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است;
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید"
اثر: فریدون مشیری
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
اثر: فریدون مشیری
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
اثر: فریدون مشیری
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگِ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
قرن « موسی چمبه »هاست
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
از فغانِ یک قناری در قفس
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جانِ انسان میکنند
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق
گفتگو از مرگِ انسانیت است.
اثر: فریدون مشیری
اي ستارهها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بيفروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيدهايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديدهايد؟
□
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در بيتباهي شماست!
□
گوشتان اگر به نالهي من آشناست،
از سفينهاي كه ميرود به سوي ماه،
از مسافري كه ميرسد ز گرد راه،
از زمين فتنهگر حذر كنيد!
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياهست
□
اي ستارهاي كه پيش ديدهي مني
باورت نميشود كه در زمين،
هركجا، به هركه ميرسي،
خنجري ميان مشت خود نهفته است!
پشت هر شكوفهي تبسمي،
خار جانگزاي حيلهاي شكفته است!
□
آن كه ميزند صلاي مهر،
جز به فكر غارت دل تو نيست!
گر چراغ روشني به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنهاي است!
□
اي ستاره، ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمين، زبان حق بريدهاند،
حق، زبان تازيانه است!
وان كه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريهي شبانه است!
□
اي ستاره باورت نميشود:
در ميان باغ بيترانهي زمين،
ساقههاي سبز آشتي شكسته است
لالههاي سرخ دوستي فسرده است
غنچههاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است!
□
اي ستاره، باورت نميشود:
آن سپيدهدم كه با صفا و ناز
در فضاي بيكرانه ميدميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيدهها سپيده نيست
رنگ چهرهي زمين پريده است!
□
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
دود و آتش به آسمان رسيده است!
قلب مردم به خاك و خون تپيده است!
□
ابرهاي روشني كه چون حرير،
بستر عروس ماه بود،
پنبههاي داغهاي كهنه است!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس.
زير نعرهي گلولههاي آتشين
از صفاي گونههاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجههاي دردناك
از زوال چهرههاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بيپناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديدهي خداست
از لهيب كورهها و كوه نعشها
از غريو زندهها ميان شعلهها
بيش ازين مپرس.
بيش ازين مپرس!
□
اي ستاره، اي ستارهي غريب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهايم
پس چرا به داد ما نميرسد؟
ما صداي گريهمان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نميرسد؟
بگذريم ازين ترانههاي درد
بگذريم ازين فسانههاي تلخ
بگذر از من اي ستاره، شب گذشت،
قصهي سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو،
ميگريزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بينياز تو!
□
اي كه دست من به دامنت نميرسد
اشك من به دامن تو ميچكد.
□
با نسيم دلكش سحر
چشم خستهي تو بسته ميشود
بيتو، در حصار اين شب سياه
عقدههاي گريهي شبانهام
در گلو شكسته ميشود.
شببخير...!
اثر: فریدون مشیری